سخن عشق تو

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
سعدی
پرواز

گفتی دوستت دارم
و من
به خیابان رفتم.
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود!
شاعر: گروس عبدالملکیان
مست و شاد

می زنم کبـریت بر تنهایی ام
تـا بسـوزد ریشۀ بی تابی ام
می روم تا هر چه غم پارو کنم
خـانه ام را بـاز هم جــارو کنم
می روم تا موی خود شانه کنم
خنـده را مهمان ایـن خـانه کنم
می روم تـا پـرده ها را وا کنـم
دوست دارم ؛ دوست دارم
عشـق را معنـــا کنــــم
شادی ام را رنگ آبی می زنم
بوسه بر طعم گلابی می زنم
می زنم یک شاخه گل بر موی خود
می نشینم باز بر زانوی خود
می نشانم روی دستم یک کتاب
تا بخوانم باز هم یک شعر ناب
آری!آری! این منم این شاد و مست
دوست دارم عاشقی را هرچه هست
شاعر:...؟

اولین وب ثبت شده